سینه مالامال درد است ای
دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد
خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر
تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا
بیاسایم دمی
در طریق عشقبازی امن و
آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
حافظ