می گفت وقتی نرگس مرد، اوریادها -الهه های جنگل- به کنار دریاچه آمدند که
از یک دریاچه ی آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته
بود.
اوریادها پرسیدند:"چرا میگریی؟"
دریاچه گفت:"برای نرگس می گریم."
اوریادها گفتند:"آه، شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی..." و ادامه
دادند:"هرچه بود، با آن که همه ی ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم،
تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی".
دریاچه پرسید:"مگر نرگس زیبا بود؟"
اوریادها، شگفت زده پاسخ دادند:"چه کسی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هر چه بود، او هر روز کنار تو می نشست".
دریاچه لختی ساکت ماند .
سرانجام گفت:
"من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم. برای نرگس
می گریم ، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد،می توانستم در
اعماق دیدگانش، زیبایی خودم را ببینم." ...
بریده ای از فصل نخست کتاب" کیمیاگر "
اثر پاولو کویلیو
با این که نمیدونم چرا از نویسنده این کتاب اصلا خوشم نمیاد ولی این کتابش
بی نظیره.رمانی فلسفی، نمادین و تاثیر گذار.اگر نخوندین تجربه اش رو از
دست ندین.